ردپا
 
تازه چه خبر؟
یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, :: 14:55 ::  نويسنده : سکوت

یک سینما بود به اسم عصر جدید، یکی از سالن هایش را به سبک و سایز مینی بوس های فیات یا شاید هم بنز ساخته بودند، آنجا پرده ی آخر و شاید وقتی دیگر و طعم گیلاس مانند های سینما را تماشا می کردیم.

یک کافه بود به اسم کافه رییس، خیابان جم، در معیت جماعت سوارکار، قهوه می زدیم آنجا. یک پاساژ بود، صفویه، ترکیب بدی بود از معماری سنتی و دختر پسرهای مشنگ با شلوارهای راه کبریتی دم پا گشاد، یکی ش خودم، شلوار جین و بوت های بدترکیب کاترپیلار و تیمبرلند مان را در هزارتوی آنجا جستجو می کردیم…

سرخه بازار هم بود که به زعم مامان، جای درست و درمانی نبود وآدمهایش همه جوانک های هرزه ی حشیشی بودند، پس زیاد آنطرف ها حق تردد نداشتیم.

یک ساندویچی بود به اسم باخه در خیایان دماوند امام حسین، ساندویچ سوسیس های نسبتاً کثیفی داشت که هنوز هم به نظرم حرف نداشتند.

یک گالری بود به اسم سیحون ، تماشاگران وفادار بودیم برای نقاشی های تماشاکده اش. یک موزه بود، اسمش هنر های معاصر، قرارهای گروهی مان هر از گاهی در دالان هایش شکل می گرفت و به سرانجام می رسید…

یک پیتزافروشی بود، مدبر، آن روزها تازه سرپا شده بود و اجازه می داد محتویات پیتزایمان را خودمان از مواد هیجان انگیز آن جلو انتخاب کنیم.

کنارش، درست سر نبش یک شیرینی فروشی بود ، بی بی ، یک کیک هایی داشت، از جنس رویا و شکلات که به هم آمیخته بودند و در فر پخته می شدند…

یک فرهنگ سرا بود آن بالای پارک قیطریه، امیرکبیر، در چارچوب دیوار های گچی سفیدش، سفالگری و مجسمه سازی می کردیم با حجم های بزرگ از گل رس و کاردک های مان.

یکی دیگر بود آن سوی شهر، فرهنگسرای بهمن، آنجا مسابقات شطرنج مان را می بردیم و می باختیم.

یک رستورانی بود در خیابان ویلا، به اسم پنتری، یک آقای دم دری داشت که شبیه پلیس های زمان شاه لباس می پوشید و کلاه می گذاشت، ”شب تون بخیر” هایش را هنوز در گوشم می توانم بشنوم… یک غذایی داشت، بنوئل اسپشیال، یک دوره ای می توانستم برایش جان بدهم از بس خوب بود آن ترکیب تند از پنیر و گوشت و تاکو و برنج مکزیکی… لعنتی…

یک جایی بود به اسم باشگاه آزادی، مشق تنیس کودکانه می کردیم آنجا.

یک طباخی بود روبروی پارک ساعی، طباخی سحر، من فسقلی و پدر صبح های جمعه ای را که قرار بر کله پاچه بود با یک قابلمه، طی طریق می کردیم و هفت نشده آنجا بودیم…

یک کافه /قنادی مانندی بود در خیابان جمهوری ، به اسم قنادی فرانسه، شیرینی و شیرکاکائوهای داغ داغ زندگی مان را در بوی قهوه هایش تجربه کردیم .

یک رستوران کوچک با ظرفیت شش هفت نفر بود در خیابان ونک به اسم تک، با پنجره ای که قاب چوبی اش تقسیم شده بود به مربع ها شاید هم مستطیل های متوسط دوست داشتنی، پیتزاهای مخلوط و همبرگرهایش را دیوانه وار می بلعیدیم.

یک نان سنگکی بود نرسیده به سه راه زعفرانیه، “آقا یه دونه خاش خاشی” های مان را آنجا فریاد می زدیم…

یک کتاب فروشی بود روبروی باغ فردوس ، نشر باغ، اداهای روشن فکری مان را آنجا در می آوردیم…

یک رستوران بود در ستارخان به اسم گل محمدی ، کباب کوبیده های گلدارش را می خوردیم و به صندلی های سیخ سیخ رنگی اش، به گارسون های کمرباریک هیزش، به بشقاب های گلدار مکش مرگ مایش، به مشتری های یه کتی لم داده ی پیازخورده ی خلال دندان به دستش، به تزئینات درو دیوارش… یواشکی می خندیدیم و غذا می خوردیم.

یک سوپر بود به اسم سوپر جردن ، شکلات های چیتان فیتان و ماکارونی های شکل دار را از آنجا می خریدیم.

یک کبابی بود سر امانیه، کبابی مفیدی، غذایش را دوست نداشتیم اما باز هم هرازگاهی که لنگ یک لقمه نان و کباب شبانه می شدیم، ناچار از همان کباب های دوست نداشتنی می خریدیم.

یک سینما بود، به اسم آفریقا ، کلاس های عزیز را پیچ می زدیم و فیلم هایی با هنرمندی تک خال های سینما چون ابوالفضل پورعرب و شقایق فراهانی و بیژن امکانیان را می دیدیم و در همان تاریکی یک روند به سوتی های فیلم و به سر و ته نداشته اش، هره و کره می کردیم.

یک رستوران بود، قبله ی آمال … سورنتو ، استیک های دوست داشتنی و مرغ کوردن بلو و سالاد با کاهوهای جینگولی خردنشده را آنجا می خوردیم و به گذر رهگذران کم جمعیت آن روزها در امتداد پیاده روهای ولیعصر پاییززده، نگاه می کردیم.

یک کافه ی کوچک بود در خیابان کوه نور، آقای شاه مردانی نامی صاحبش بود، لازانیا می خوردیم و بعدش سالاد میوه ی بی نظیرش را.

یک جایی بود به اسم انجمن خوشنویسان، مشق خطاطی با قلم نی می کردیم آنجا و هی شعر می نوشتیم.

یک ده بود، ده ونک، در کوچه های تنگ ش فرشی از توت سفید پهن می شد، زیر ساختمان آفتاب ش، رستوران پستو داشت؛ خیابان های شب و روزش، عابرانی داشت که ارمنی حرف می زدند…

یک محله بود، یوسف آباد، جوی های پرآب داشت با تابلوهای «شستشوی اتومبیل ممنوع» که همیشه آدمی زیر همان تابلو مشغول برق انداختن پیکانش بود؛ صدای آبی که در فضای آن محله جاری بود هنوز در سرم زندگی می کند…

یک شهر بود اسمش تهران، هرچند دست و پا شکسته، اما روزی روزگاری زندگی می کردیم آنجا…


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب